مرکّب از: بی + مر = امار ’پهلوی’، (حاشیۀ برهان چ معین)، بمعنی بیشمار و بی حد و حساب و بسیار باشد چه مر بمعنی شمار هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی بی شمار و بی حساب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، فراوان. بی اندازه. بی عدد. بی انتها: وزین سوی دیگر گو اسفندیار همی کشت شان بی مر و بی شمار. دقیقی. ز هر چش ببایست بودش بکار بدادش همه بی مر و بی شمار. دقیقی. نبشتند نامه که پور همای سپاهی بیاورد بی مرز جای. فردوسی. ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی مر براه. فردوسی. چو شاه اردشیر اندر آمد به تنگ پذیره شدش کرد بی مر بجنگ. فردوسی. ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش قلم به منزلت لشکری بود بی مر. فرخی. کجا جای بزم است گلهای بی حد کجا جای صید است مرغان بی مر. فرخی. عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دو سر بود بی مر. فرخی. حبال شعبدۀ جادوان فرعونست تو گفتی آن سپه بی کرانه وبی مر. عنصری. اگرچند با ما بسی لشکر است از این زاولی رنج ما بی مر است. اسدی. ز کافور و از عود بی مر درخت هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت. اسدی. اندر سفری بساز توشه یاران تو رفته اند بی مر. ناصرخسرو. زیر این چادر نگه کن کز نبات لشکری بسیارخوار و بی مر است. ناصرخسرو. بنگر که خداوند زبهر تو چه آورد از نعمت بی مرّ درین حصن مدور. ناصرخسرو. دلبر مه روی بی مرست به غزنین زود نهی دل به ماهرویی دیگر. مسعودسعد. طبعم اندر مدح گفتنهای بس بی حد نمود دستم از جودش غنیمتهای بس بی مر گرفت. مسعودسعد. نعمتت نی و همتت بی حد دولتت نی و حکمتت بی مر. سنایی. سالهای عمر تو باد از دور آسمان بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد. سوزنی. در زمستان نمک گشاید و ابر نمک بسته بی مر افشانده ست. خاقانی. ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم در چاه شر شروان ظلمات ظلم بی مر. خاقانی. خصم فرعونی ار بکینۀ شاه آلت سحر بی مر اندازد. خاقانی. شخصی را که سید انبیاء سید اوصیا خواند و آیات بی مر در قرآن در فضائل و مناقب او منزل باشد. (نقض الفضائح ص 21)،
مُرَکَّب اَز: بی + مر = امار ’پهلوی’، (حاشیۀ برهان چ معین)، بمعنی بیشمار و بی حد و حساب و بسیار باشد چه مر بمعنی شمار هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی بی شمار و بی حساب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، فراوان. بی اندازه. بی عدد. بی انتها: وزین سوی دیگر گو اسفندیار همی کشت شان بی مر و بی شمار. دقیقی. ز هر چش ببایست بودش بکار بدادش همه بی مر و بی شمار. دقیقی. نبشتند نامه که پور همای سپاهی بیاورد بی مرز جای. فردوسی. ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی مر براه. فردوسی. چو شاه اردشیر اندر آمد به تنگ پذیره شدش کرد بی مر بجنگ. فردوسی. ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش قلم به منزلت لشکری بود بی مر. فرخی. کجا جای بزم است گلهای بی حد کجا جای صید است مرغان بی مر. فرخی. عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دو سر بود بی مر. فرخی. حبال شعبدۀ جادوان فرعونست تو گفتی آن سپه بی کرانه وبی مر. عنصری. اگرچند با ما بسی لشکر است از این زاولی رنج ما بی مر است. اسدی. ز کافور و از عود بی مر درخت هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت. اسدی. اندر سفری بساز توشه یاران تو رفته اند بی مر. ناصرخسرو. زیر این چادر نگه کن کز نبات لشکری بسیارخوار و بی مر است. ناصرخسرو. بنگر که خداوند زبهر تو چه آورد از نعمت بی مرّ درین حصن مدور. ناصرخسرو. دلبر مه روی بی مرست به غزنین زود نهی دل به ماهرویی دیگر. مسعودسعد. طبعم اندر مدح گفتنهای بس بی حد نمود دستم از جودش غنیمتهای بس بی مر گرفت. مسعودسعد. نعمتت نی و همتت بی حد دولتت نی و حکمتت بی مر. سنایی. سالهای عمر تو باد از دور آسمان بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد. سوزنی. در زمستان نمک گشاید و ابر نمک بسته بی مر افشانده ست. خاقانی. ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم در چاه شر شروان ظلمات ظلم بی مر. خاقانی. خصم فرعونی ار بکینۀ شاه آلت سحر بی مر اندازد. خاقانی. شخصی را که سید انبیاء سید اوصیا خواند و آیات بی مر در قرآن در فضائل و مناقب او منزل باشد. (نقض الفضائح ص 21)،
مرکّب از: بی + مراد، آنکه به میل و آرزوی خود نمیرسد. (ناظم الاطباء)، ناکام: مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. پس بگفتند این ضعیف بی مراد از مجاعت سکته اندر وی فتاد. مولوی. و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبورخود نام با خود دارد، یعنی بی مراد و بیچاره و عاجز و بی مزد. (کتاب المعارف) ، کنایه از مردم سبک و بی تمکین باشد. (برهان)، کنایه از شخصی بود که سبک باشد. مردم تند و تیز و سبکسر. (انجمن آرا)، مردم سبک و بی تمکین و بی قرار و سبکسر و سردرهوا و بیهوده. (ناظم الاطباء)، پوچ و سبک و مردم تند و تیز و سبکسر. (آنندراج)، سبک. (رشیدی)، بی عقل. بی خرد. بی شعور. احمق. آنکه بی اندیشۀ قبلی کاری کند. نادان. جاهل. (از یادداشت مؤلف) : به بد کردن بنده خامش بود چنان دان که بی مغز و بیهش بود. فردوسی. بچربی شنیده همه یاد کرد سر تور بی مغز پرباد کرد. فردوسی. یکایک بدادند پیغام شاه بشیروی بی مغز و بی دستگاه. فردوسی. گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست چند ازین حجت بی مغز تو ای بیهده چند. ناصرخسرو. نه مکانست سخن را سر بی مغزش نه مقرست خرد را دل چون قارش. ناصرخسرو. بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد که کارنامۀ بی مغز را یکی برخوان. مسعودسعد. آن بخت ندارند که ناخواسته یابند چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز. سوزنی. ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست. سعدی. - بی مغزان تردامن، آن اصحاب خلل که فاسق باشند. این کنایه است از کسانی که مایۀ نیکی ندارند وبدکردارند و ایشان بدترین انسان اند. (آنندراج)، فاسقان و فاجران و صاحبان خلل. (ناظم الاطباء)، - سر بی مغز، سر تهی از خرد و عقل: ور حسود از سر بی مغز حدیثی گوید طهر مریم چه تفاوت کند از خبث جهود. سعدی. - سخنهای بی مغز، گفته های بی اساس و بی اندیشه و بی معنی. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت طوس ای یل شوربخت چه گویی سخنهای بی مغز و سخت. فردوسی
مُرَکَّب اَز: بی + مراد، آنکه به میل و آرزوی خود نمیرسد. (ناظم الاطباء)، ناکام: مراد بی مرادی را روا کن امید ناامیدی را وفا کن. نظامی. پس بگفتند این ضعیف بی مراد از مجاعت سکته اندر وی فتاد. مولوی. و همه خوشیها در اختیار و قدرت و فعل است. مجبورخود نام با خود دارد، یعنی بی مراد و بیچاره و عاجز و بی مزد. (کتاب المعارف) ، کنایه از مردم سبک و بی تمکین باشد. (برهان)، کنایه از شخصی بود که سبک باشد. مردم تند و تیز و سبکسر. (انجمن آرا)، مردم سبک و بی تمکین و بی قرار و سبکسر و سردرهوا و بیهوده. (ناظم الاطباء)، پوچ و سبک و مردم تند و تیز و سبکسر. (آنندراج)، سبک. (رشیدی)، بی عقل. بی خرد. بی شعور. احمق. آنکه بی اندیشۀ قبلی کاری کند. نادان. جاهل. (از یادداشت مؤلف) : به بد کردن بنده خامش بود چنان دان که بی مغز و بیهش بود. فردوسی. بچربی شنیده همه یاد کرد سر تور بی مغز پرباد کرد. فردوسی. یکایک بدادند پیغام شاه بشیروی بی مغز و بی دستگاه. فردوسی. گر هزار است خطا ای بخرد جمله خطاست چند ازین حجت بی مغز تو ای بیهده چند. ناصرخسرو. نه مکانست سخن را سر بی مغزش نه مقرست خرد را دل چون قارش. ناصرخسرو. بگو بدان که خلاف خدایگان خواهد که کارنامۀ بی مغز را یکی برخوان. مسعودسعد. آن بخت ندارند که ناخواسته یابند چیز این دو سه تا شاعر بی مغز چو گشنیز. سوزنی. ندادند صاحبدلان دل بپوست وگر ابلهی داد بی مغز اوست. سعدی. - بی مغزان تردامن، آن اصحاب خلل که فاسق باشند. این کنایه است از کسانی که مایۀ نیکی ندارند وبدکردارند و ایشان بدترین انسان اند. (آنندراج)، فاسقان و فاجران و صاحبان خلل. (ناظم الاطباء)، - سر بی مغز، سر تهی از خرد و عقل: ور حسود از سر بی مغز حدیثی گوید طهر مریم چه تفاوت کند از خبث جهود. سعدی. - سخنهای بی مغز، گفته های بی اساس و بی اندیشه و بی معنی. (یادداشت مؤلف) : بدو گفت طوس ای یل شوربخت چه گویی سخنهای بی مغز و سخت. فردوسی